ما را در موقعیتی قرار دادهاند که در مورد آینده هیچ ایدهای نداریم. دربارهی اینکه چه اتفاقی قراره بیافته هیچ ایدهای نداریم. من اهمیت زیادی به آموزش و پرورش میدهم، و فکر میکنم همه ما همین طوریم. برایمان اهمیت زیادی دارد. تا حدی برای اینکه این آموزش و پرورش قراره ما را برای آیندهای آماده کند که نمیتوانیم درکش کنیم. بچههایی که امسال مدرسه را شروع میکنند، در سال ۲۰۶۵ بازنشسته میشوند. هیچ کس روحش هم خبر ندارد که دنیا در آن زمان چه شکلی خواهد بود. حتی از پنج سال دیگه خبر نداریم. و با این حال قراره این بچهها را برای آن موقع آماده کنیم. پس این غیر قابل پیش بینی بودن، از نظر من، نگران کننده است.
با همه این احوال همه ما روی این توافق داریم که کودکان چه قابلیتهای خارق العاده ای دارند. مثل قابلیتهای آنها برای نوآوری. نظر من آینه که همه بچهها دارای استعدادهای فوق العاده اند. و ما آنها را به طرز خیلی بی رحمانه ای سرکوب میکنیم. پس میخواهم درباره آموزش و پرورش و خلاقیت صحبت کنم. نظر من آینه که امروز خلاقیت به اندازهی سواد خواندن و نوشتنن در آموزش و پرورش مهمه، و باید به همان شکل با آن برخورد کرد و به آن جایگاه داد چیزی که در همه اینها مشترکه آینه که بچهها شانس خودشان را امتحان میکنند. اگر نمیدانند، یک چیزی را امتحان میکنند. اونها از اشتباه کردن نمیترسند. حالا من نمیخواهم به گم که اشتباه کردن با خلاق بودن یک چیزه. اما چیزی که می دانیم آینه که آگه آماده اشتباه کردن نباشید، هیچ وقت هیچ فکر نابی به ذهنتان نمیرسد. البته بیشتر بچهها به محض این که بزرگ شدهاند، این قابلیت را از دست دادهاند. تبدیل به کسانی شدهاند که از اشتباه کردن میترسند. و در ضمن شرکتهایمان را هم همین شکلی اداره میکنیم. ما اشتباه را تبدیل به گناه میکنیم و حالا داریم سیستمهای ملی آموزش و پرورشی را اداره میکنیم که در آنها اشتباه کردن بدترین کاریه که میتوانید بکنید و نتیجهاش آینه که مردم را پرورش میدهیم که از ظرفیتهای خلاق خود بیرون بیایند. پیکاسو گفته که:”همه کودکان هنرمند به دنیا میآیند.”مسئله این است که در حال بزرگ شدن چطور هنرمند بمانیم.
من اعتقاد دارم که خلاقیت در ما رشد نمی کنه. فضایی که این خلاقیت در آن رشد کنه رو نداریم. خب چرا این طوره؟
و وقتی دور جهان سفر میکنید تمام سیستمهای آمورش و پرورش دنیا همین جوریاند. همهشان، فرقی نمی کند کجا بروید. آدم فکر می کند طور دیگری باشد، ولی نیست. سیستم آموزشی یکی است. درسها یک قالب دارند. از بالا به پایین، در بالا ریاضیات و زبان قرار دارند، سپس علوم انسانی، و در پایین هم هنرها. همه جای دنیا! و تقریباً در همه این سیستمها هم سلسه مراتبی حتی تو خود هنرها وجود دارد. موسیقی معمولاً جایگاه بالاتری در مدارس دارند تا نمایش و نقاشی. هیچ سیستم آموزش و پرورشی روی زمین وجود ندارد که همانطوری که هر روز به بچهها به آنها ریاضی یاد میدهیم نمایش یاد بدهد، چرا؟ چرا اینطور نیست؟ من فکر میکنم این موضوع خیلی مهمیه. به نظر من ریاضی مهمه، ولی نمایش هم همینطور.
بچهها آگه اجازه داشته باشند بازی میکنند، همه ما اینطوریم. حقیقتش، اتفاقی که می افته آینه که همینطور که بچهها بزرگ میشوند، ما پرورش آنها را به تدریج از شانه به بالا انجام میدهیم و بعدش فقط روی سرشان تمرکز میکنیم و متمایل به یک سمت از سرشان. آگه یه موجود فضایی بودید و از آموزش و پرورش دیدن میکردید، و میپرسیدید «، آموزش و پرورش عمومی برای چیه؟» گمانم نتیجه میگرفتید که تمام هدف آموزش و پرورش عمومی در سرتاسر جهان آینه که استاد دانشگاه تولید کنه. غیر از آینه؟ آنها کسانی هستند که از بالای هرم سر در میآورند و من هم قبلاً از همون ها بودم، استادهای دانشگاه را دوست دارم، ولی می دانید، این درست نیست که آنها را به عنوان نقطه اوج دستاورد بشر ستایش کنیم.
آنها فقط قسمتی از زندگی هستند، نوعی دیگر از زندگی. ولی نسبتاً جالب هستند، و من این را از روی علاقهای که بهشان دارم می گویم. یک چیز جالب درباره استادها هست — نه همهشان، ولی معمولاً — آنها در کلهشان زندگی میکنند. اون بالا زندگی میکنند، و کمی هم متمایل به یک سمت. آنها مستقل از بدنشان هستند، می دانید، یک جوری واقعاًبه بدنشان به عنوان نوعی وسیله نقلیه برای کلهشان فکر میکنند، مگه نه؟ بدن راهیه برای رساندن کلهشان به جلسات. راستی آگه شواهد واقعی برای تجربه بیرون از بدن میخواهید، با دانشگاهیان جا افتاده به یک کنفرانس علمی چند روزه برید و شب آخر کنفرانس با آنها به تئاتر بروید و آنجا خواهید دید. مردان و زنان بزرگ در حالی که به نحوی نگران دور خودشان میپیچند، منتظراند تمام شود تا بتوانند بروند خانه و دربارهاش مقاله بنویسند. سیستم آموزش و پرورش ما مبتنی بر مفهوم قابلیت علمیه و این دلیل داره. تا قبل از قرن نوزدهم هیچ سیستم آموزش و پرورش عمومی نبود. همهی آنها بعد به وجود آمدند تا پاسخگوی نیازهای صنعتی شدن باشند. برای همین از بعضی چیزها در مدرسه وقتی بچه بودید، چیزهایی که دوست داشتید، احتمالاً خیلی آرام دور میشدید، با این توجیه که در آن زمینه هیچ وقت یک کار درست و حسابی پیدا نمیکنید. درست میگم؟ موسیقی را ول کن، نوازنده نمی شی، هنر را ول کن، هنرمند نمی شی. نصیحتهای خیرخواهانه – اما به کلی اشتباه. دانشگاهها سیستم را در خیال خودشان طراحی کردند. آگه بهش فکر کنید، تمام سیستم آموزش و پرورش عمومی در همه جای جهان، یک فرایند طولانی برای ورود به دانشگاهه و نتیجهاش آینه که خیلی از افراد بسیار با استعداد، نابغه و خلاق، فکر میکنند که اینطور نیستند، چون آن چیزهایی که در کودکی خوب بلد بودند، برای کسی ارزشمند نبود، یا حتی غیرمعمول به حساب میآمد. من فکر میکنم که دیگه نمیتوانیم هزینه ادامه این روش را بپردازیم. طبق آمار UNESCO در ۳۰ سال آینده، تعداد افرادی که در سرتاسر جهان فارغ التحصیل خواهند شد بیشتر از تمام افرادیه که از ابتدای تاریخ تا کنون از طریق آموزش و پرورش فارغ التحصیل شدهاند. تحصیل کردههای بیشتر، و این ترکیبیه از تمام چیزهایی که دربارهاش صحبت کردیم. فن آوری و اثر تحول آفرینش روی کار، و ساختار جمعِیت و انفجار بزرگ جمعیت ناگهان، مدرکها دیگه ارزشی ندارند. درست نمی گم؟ وقتی من دانشجو بودم، اگر مدرک داشتید، کار داشتید. اگر کار نداشتید به خاطر این بود که نمیخواستید داشته باشید. و من هم خب راستش نمیخواستم داشته باشم. ولی این روزها بچههایی که مدرک دارند خیلی وقتها بر میگردند خانه و به بازیهای رایانهایشان ادامه میدهند، چون حالا آن کاری که قبلاً لیسانس میخواست، فوق لیسانس میخواهد، و کاری که قبلاً فوق لیسانس میخواست دکترا میخواهد. نوعی فرایند تورم علمیه و نشانگر آینه که کل ساختار آموزش و پرورش زیر پایمان در حال تغییره. ما باید به نگاهمان از هوش به کلی یک بازنگری کنِیم.
ما سه چیز درباره هوش می دانیم.
اول اینکه متنوعه. فکر کردن ما درباره دنیا به همه روشهایی است که دنیا را تجربه میکنیم. ما تصویری فکر میکنیم، صوتی فکر میکنیم، و حرکتی فکر میکنیم. به شکل مجرد فکر میکنیم، به شکل حرکت فکر میکنیم.
دوم اینکه هوش پویاست.
آگه به تبادلات مغز انسان نگاه کنید، هوش به طرز شگفت آوری تبادلیه. مغز به قطعات مختلف تقسیم نشده. در واقع خلاقیت، که من آن را فرایند داشتن ایدههای ناب و با ارزش تعریف میکنم بیشتر وقتها از طریق تبادل میان روشهای مختلف دیدن پدید می آد.
و سومین موضوع درباره هوش آینه که: منحصر به فرده. من دارم روی یک کتاب کار میکنم با عنوان «شکوفایی»، که مبتنی است بر یک سری مصاحبه که با مردم داشتم درباره اینکه چگونه استعدادهایشان را کشف کردند. برایم خیلی جالبه که چطور این افراد به اینجا رسیدند. در حقیقت از یک گفتگو شروع شد که با یک خانم توانمند داشتم که شاید بیشتر مردم دربارهاش نشنیدهاند، اسمش جیلین لین (Gillian Lynne) است. دربارهاش شنیدید؟ بعضیها شنیدهاند. او یک طراح تئاتره و همه کارهایش را میشناسند. نمایشهای «گربهها» (Cats) و «شبح اوپرا» (Phantom of the Opera) را انجام داده، اون شگفت انگیزه، به هر حال، من و جیلین یک روز با هم ناهار میخوردیم و من گفتم: “جیلین، چی شد که تونستی هنرمند بشی؟”و اون گفت:”خیلی جالب بود، وقتی که مدرسه میرفت واقعاً کسی بهش امیدی نداش و مدرسه به پدر و مادرم نامه نوشت که:”ما فکر میکنیم جیلین دچار نوعی اختلال یادگیری باشه، اون نمی تونه تمرکز کنه. همهاش وول می خوره.”
فکر کنم اگر امروز بود میگفتند که اون بیش فعالی دارد. مگه نه؟ اما این دهه ۱۹۳۰ بود و بیش فعالی هنوز اختراع نشده بود، یک بیماری نبود. مردم متوجه نبودند که شاید بیش فعال باشند. به هر حال او با مادرش به ملاقات یک متخصص رفت. در یک اتاق که با بلوط تزئین شده بود و او را راهنمایی کردند که روی یک صندلی در ته اتاق بنشیند و همانجا برای ۲۰ دقیقه متخصص نشست. متخصص با مادرش درباره همه مشکلات جیلین در مدرسه صحبت میکرد. حتی برای اینکه مزاحم مردم میشد، مشقهایش همیشه دیر میشد، و غیره و غیره یک بچه هشت ساله – و در آخر، دکتر رفت و نشست کنار جیلین و گفت “جیلین! من به همه این چیزهایی که مادرت گفته گوش دادم و حالا باید باهاش خصوصی حرف بزنم.” اون گفت:” همینجا صبر کن، ما برمی گردیم، زیاد طول نمی کشه.” و آنها رفتند و تنهایش گذاشتند. اما در حالی که از اتاق بیرون میرفتند، متخصص رادیویی را که روی میز کارش بود روشن کرد. وقتی آنها از اتاق بیرون رفتند، او به مادرش گفت:”فقظ بایستید و تماشایش کنید.” از لحظهای که از اتاق خارج شدند، با صدای موسیقی روی پاهایش بند نبود، و با موسیقی حرکت میکرد. یک چند دقیقهای نگاهش کردند. متخصص برگشت و به مادرش گفت:“خانم لین، جیلین بیمار نیست! او یک هنرپیشه است. او را به مدرسه تئاتر ببرید.”
پرسیدم:”بعدش چی شد؟”
گفت: “مادرم همین کار را کرد. نمیتوانم به گم که چقدر خارق العاده بود. ما وارد یک اتاق شدیم که پر بود ازآدم هایی مثل خودم، آدمهایی که نمیتوانستند یک جا آرام بگیرند. آدمهایی که برای فکر کردن احتیاج به حرکت کردن داشتند. برای فکر کردن نیاز به حرکت داشتند. آنها نمایش میدادند.”
او بعد از مدتی برای پذیرش در مدرسه سلطتنی باله اقدام کرد، او یک هنرمند نمونه شد، او مسیر شغلی شگفت انگیزی داشت در مدرسه تئاتر. بعداً از مدرسه سلطتنی فارغ التحصیل شد و شرکت خودش را راه اندازی کرد، شرکت جیلین لین، با وبر آشنا شد. او مسئول برخی از موفقترین کارهای نمایشی موزیکال در تاریخ بوده، میلون ها نفر از کارهای او لذت برده اندو اون اکنون یک میلیونر ثروتمنده. آگه متخصص دیگه ای بود ممکن بود به اون چند تا قرص بده و به او توصیه میکرد که آرامتر باشه.
حالا من فکر میکنم به نظرم نتیجهای که میتوان گرفت آینه که به اعتقاد من تنها امید ما برای آینده آینه که مفهوم جدیدی از بوم شناسی انسانی را دنبال کنیم که در آن مفهوم ذهنیمان را درباره غنای قابلیت انسان بازنگری کنیم. سیستم آموزش و پرورش ذهنهای ما را معدن کاوی کرده، به همان شکلی که ما در معدنهای زمین کاوش میکنیم: تنها به دنبال یک کالای خاص و این برای آینده، به درد ما نمی خوره. ما باید بر اصول بنیادی که طبق آنها فرزندانمان را آموزش می دیم بازنگری داشته باشیم.
یک جمله زیبا از Jonas Salk بود که گفت:“اگر تمام حشرات از کره زمین محو شوند، به ۵۰ سال نمیکشد که تمام حیات در کره زمین از بین خواهد رفت. اما اگر تمام انسانها از کره زمین محو شوند، در عرض ۵۰ سال تمام گونههای حیات شکوفا میشوند.”
و اون راست می گه. چیزی که TED از آن تقدیر می کند، هدیه اندیشیدن انسانه.
اندیشه! حالا باید مراقب باشیم که از این هدیه هوشمندانه استفاده کنیم، و از برخی از این سناریوها پرهیز کنیم. سناریوهایی که دربارهشان صحبت کردهایم. و تنها راهی که این کار را بکنیم آینه که قابلیتهای خلاق خودمان را ببینیم. با همان غنایی که دارند و وظیفه ما آینه که تمام وجودشان را تربیت کنیم، که بتوانند با این آینده رو به رو شوند.
در ضمن ما ممکنه این آینده را نبینیم، اما آنها میبینند. و وظیفه ما آینه که به آنها کمک کنیم که آینده را به خوبی بسازند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.